دموکراسی حرف نیست یک فرهنگ است باید آنرا شناخت پذیرفت وبه آن عمل کرد. آنان که با کلماتی درشت و پر طنین از دموکراسی سخن میگویند ولی در جزئی ترین کارها دمادم دموکراسی را زیر پا میگذارند دروغ میگویند.مشکل اصلی تاریخ ما امیختگی مذهب و سیاست است. تمام کسانی که صادقانه حتی راه نجات را در حکومتی مذهبی یافتند یا ایدئولوزی برخاسته از مذهب را راهنمای عمل قرار دادند جز به کمک ارتجاع و تیره روزی مردم بر نخاستند. اینان در پایه ها از همان مردابی تغذیه میکردند و می کنند که ملایان حاکم میکنند. باید به مذهب به عنوان مسئله ای شخصی احترام گذاشت ولی باید سوداهای رنگین و مسموم برپائی حکومتی که مذهب ذر آن رسوخ داشته باشد را با تمام مدعیانش به زباله دان ریخت. برای درک این حقیقت باید تاریخ ایران و اسلام و بخصوص تشیع را شناخت.

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵

چند شعر از کتاب ماه و سازدهنی کوچک - اسماعیل وفا یغمایی

سپيده دمان گس

و غروب با آهكهاي خونين اش

و خط مستقيم صبور زمان

كه بر آن زورق‌هاي تهي لحظه ها مي‌گذرند

در سكوت

با ضربه هاي پاروهاي خشك رنج

و ملاحان سنگ شده .

...اين چنين روزها مي‌ گذرند

و اين چنين روزها مي‌گذرند

و اين چنين روزها مي‌گذرند.

**

در ميان موجهاي خاموش

پايان هر هفته، ساحلي است بي نام

پايان هر ماه جزيره اي متروك

و پايان هر سال، قاره يي

كه بر آسمان آن پرنده يي

و بر زمينش عابري نگذشته است

**

چون دريايي از بازوان سرد

اين چنين لحظه ها بر لحظه ها فرومي افتند

و اين چنين لحظه ها بر لحظه ها فرو مي افتند.





(3)



در ميان لحظه هاي مقتول‌ و خلاء

بر زميني تهي از عجايب

و اندوه شامگاهي خورشيد

سكه هاي شانس‌ در هوا معلق مانده‌اند

و هيچ رازي پنهان نيست .

**

از خود طرد شدن

در خود تبعيد شدن

به درون خود پرتاب شدن

در مركز خود ايستادن و خود را نگريستن

براي يگانه شدن تكه تكه شدن

و براي‌‌‌گريختن از تنهايي

به تنهايي پناه بردن

كه شايد تنهايي حصاريست

در گريز از انبوهيِ آن چه كه بر نمي‌تابي .

**

ساز كوچك من

ديگر با كسي سخني نخواهم گفت

اگر چه كسي نيست.



(4)



در فراخناي ابديت

شايد زمين آينه ايست جادويي

كه در آن پرندگان نامرئي، تصوير خود را باز مي يابند

و مي گذرند،

با بالهاي زمان و رؤيا .

هيچ كس را در آينه مجال توقف نيست

و عشق،

پرواز همزمان‌ دو پرنده است در پرواز

تنها ترانه‌يي با خود داشته باش

و عبور كن.



(5)



براي چه اندوه؟

براي چه اشك؟

اشك و لبخند تنها تفاوت تصويرهاست

و دگرگوني زمان،

اشك و لبخند ترا

گاه ستارگان

و گاه ابلهان، رقم مي زنند

جايي هست اما،

كه تو فرمانرواي لبخند و اشك خويش خواهي شد.

سفركن!

چون سيبي بر درخت

از شكفتن،

تا سقوط در جاذبة ادراك

سفركن.





(6)



سرود من اين است

به آسماني با پرندگان آهنين رضايت نخواهم داد

و به زميني‌كه قلبها را در سينه ها سربريده‌اند.

**

سرود من اين است

به خورشيدي بي‌عطش رضايت نخواهم داد

و به ماه سرد،

كه آرزوي نوشيدن فنجاني شير داغ را نداشته باشد.

**

سرود من اين است

به چمنزاران با ادب رضايت نخواهم داد

و نسيمي‌كه باصداي سوت پاسبانان

در پشت چراغ قرمز متوقف مي شود .



**

در نيمروزي مشكوك

باراني ازكبوتران بريده بال بر زمين باريد

گاهي اما ، قلبهاي مقتول زندگي از سر مي‌گيرند.





(7)



ديوارهايي از اَرواح سنگ شده

سقف هايي از اَرواح

گُلها و گُلدان هايي از اَرواح

قالي هايي از ارواح

درها و دريچه هايي از اَرواح

شيرهايي كه از آ ن اَرواح چكه مي‌كنند

كلماتي از اَرواح

كتابها و كتابخانه‌ هايي از اَرواح

جداولي از اَرواح و طاق نصرتهايي از اَرواح .

**

اين چنين

تو در واقعيت زندگي مي‌كني

و اندك اندك

به خون خود مشكوك مي شوي

مي انديشم :

گاهي قاتلان روح در جامه قديسان مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذرند.





(8)



در ميان فسفرهاي سياه

ماه خاموش است

و در سپيده دم مسموم جنگ

چون كيسه‌يي از زهركژدمان

فاجعة زرد خورشيد تكرار مي‌شود.

خاموش

هنوز اما در پي شادي‌ام

بر فرازگورهاي‌كشتگان

و لابه‌هاي سگان .



(9)



جايي هست كه مي‌خنديد

و مي‌‌گريم من

جايي هست كه زندگي مي‌كنيد

و مي‌ميرم من

جايي براي غوغاهاي شما

و سكوت من.

**

خوشا بلاهت و نهايت

من اما به زنده مدفون شدن رضايت نخواهم داد

و هيچ‌كلامي

در دهان من با نوميدي هماغوش نخواهد شد .

در گلوي من كه شعر من است

در ميان آتش ديوانه و آواز مست كوليان

در ميان ويلُنهاي وحشي وگوشت گرم تن ها

درميان زندگي ومرگ كه يكديگر را در آغوش‌كشيده‌اند

در ميان زمان بي پايان وگرد باد

درميان كهكشانهاي متلاشي شده و باز آفريده شده

ـ و دل من كه دوباره باز آفريده خواهد شد ـ

توفان تبدار آواز مي‌خواند

بردگان مصلوب ،

ملاحان مغروق

و درياي كافر‌طاغي تلخ

كه ايمان منجمد گول‌گنديده را برنمي‌تابد .

**

جايي هست كه مي‌گريزيد

و مي‌ايستم.







(10)



خيمه‌يي

از سكوت

و رفيقي

از رؤيا

حتي خويشتن را فراموش كرده‌ام

**

هر نياز وَهني است‌كه در پاي آن قرباني شده‌ام

وعشق، گاه ، سراسر نياز است

و پذيرش مختارانه اسارت

حتي عشق را فراموش كرده‌ام.

**

در حصار فلز و جمجمه هاي خارا

گفتم :

من از تبار نسيمم

وفادار با پرچم ميهن دريده شده‌ام

دريغا !

زمزمه‌ام درگردباد و باروت خاموش شد

و تنها درختان داغدار مرا پناه دادند

حتي زمزمه‌ام را فراموش خواهم‌كرد .

**

با اين همه

در سكوت

يا فرياد

حقيقت

هميشه بلندتر از قامتهاي ماست .





(11)



برويد

برويد و بر گور من درنگ مكنيد.

**

برويد

برويد و برگور من هيچ گلي مگذاريد

گلي اگر از خاك من بردمد

از آن شماباد !

از آن زندگان .

**

چرخان با زمين و كهكشانها

سكوت خواهم شد

سكوت شده ام، اما

فرياد من به جستجوي سهم انسان

از آ فتاب و باد و بوسه

به انجام رسيد

به جستجوي سهم شما از زندگي .

**

برويد

برويد و بر گور من درنگ مكنيد.

هیچ نظری موجود نیست: