دموکراسی حرف نیست یک فرهنگ است باید آنرا شناخت پذیرفت وبه آن عمل کرد. آنان که با کلماتی درشت و پر طنین از دموکراسی سخن میگویند ولی در جزئی ترین کارها دمادم دموکراسی را زیر پا میگذارند دروغ میگویند.مشکل اصلی تاریخ ما امیختگی مذهب و سیاست است. تمام کسانی که صادقانه حتی راه نجات را در حکومتی مذهبی یافتند یا ایدئولوزی برخاسته از مذهب را راهنمای عمل قرار دادند جز به کمک ارتجاع و تیره روزی مردم بر نخاستند. اینان در پایه ها از همان مردابی تغذیه میکردند و می کنند که ملایان حاکم میکنند. باید به مذهب به عنوان مسئله ای شخصی احترام گذاشت ولی باید سوداهای رنگین و مسموم برپائی حکومتی که مذهب ذر آن رسوخ داشته باشد را با تمام مدعیانش به زباله دان ریخت. برای درک این حقیقت باید تاریخ ایران و اسلام و بخصوص تشیع را شناخت.

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

مجموعه شعر شامگاهی زمینی. اسماعیل وفا یغمائی بخش اول










 
 شامگاهی زمینی
نشر دوم 1388
اسماعیل وفا یغمایی
انتخابی از دفترهای شعر
(1372-1367)
تاریخ انتشار: خرداد ماه 1375
انتشارات ایران کتاب
بها معادل 5 دلار



















فهرست شعرها
---------------------
در سفر تاریک
در اشک من
مفهوم واژه آزادی
رقص درگورستان
برموجها
وبهارانست
معرفت
درانتهای حقیقت
روسپی بیگناه
سارها
صبح بهار
سرودآخر
پس از پیروزی مردم
شهر را نوشیدم امشب
مرغ دریایی
ترانه اشک
در طول شب
 مرگ فرشته
عاشقانه زمینی
عاشقانه شادیانه
آرزو
آخرین سرود پرومه
بیا ساقی
پیامبرشب
کارگران
درکارگاه صبح
نیمه شب
دراعماق رؤیا
کابوس سبز
فاتح
نیایش
غرور وحشی آدم
خاطره
عریانی
قلعه آیینه ها
کاروانهای سحر
مرگ لیلی
براین غبار چرخان
انگور دریاد
پس ازآن که بمیرم
زمزمه پاییزی
پشت پرچین
بازگشت به ویرانه ها
بهارک
برای من قصه نبود
ارتباط
خشم خرداد
سفر
آموختن
رقص مشیانه
در جلس علما
رنجیرها
وقتی که آمدید
در ستایش مهرگان
به دریای دوری رسیدیم
شامگاهی زمینی
عارفانه
دشت بی آهو
تنها من شاعر نیستم
امیدی ساده
راه











در سفر تاریک


گوش کن!
اگرغزل سفر در راههای رزهاست.

گوش کن!
می خواهم برایت شعری بسرایم
اگر سرودن،
طلوع ماه نیمه شب در تاریکی چشمها
وبرآمدن خورشید
در قلبهای منجمداست

گوش کن
می خواهم برایت ترانه ای زمزمه کنم
اگر ترانه نجوای حقیقتی است که کهنه نمی شود
اگر چه کسی آن را باور نکند.

گوش کن!
در سفر تاریک
از میان روشنترین ماه.














در اشک من..

چندان حکایت شب زلف تو سرکنم
تا این شبانه را به هوایت سحر کنم

یلداست شب چه چاره مگر در طریق عشق
با یاد دوست قصه خود مستمر کنم

خندید مدعی که به قید توایم و ما
با بال عشق هفت فلک زیر پر کنم

در خلوتیم  وسربه گریبان و روز وشب
در اشک خویش در دل توفان سفرکنیم

عمری نیاز، آه ز دلها به لب رساند
جانم به لب رسید، طریقت دگر کنیم

آهی برآوریم بر این خاک بی نیاز
وین ابرغم به شعله آن پرشور کنیم

با مدعی حکایت اخلاص سرمکن
با کی حدیث سرو سهی با تبر کنیم

در اشک من روایت دوزخ خموش شد
زاهد! کجا من و تو به یک ره سفرکنیم.















مفهوم واژه آزادی

برآفتاب صبح نخستین
درعطر سرکش بدویت
اسب سپید وحشی در بادها رها

موجی که می گذرد بر موج
وگرم جانی خیل پرندگان در اوج.

آواز رهنورد عاشق و تنها
در پرتو اجاقش شعله ور پردود
در زیر مخمل شب لبریز اختران
وآوازهای رود.

جادوی آفتاب
وعطرماهتاب
دربازوان مردان
وگیسوان زنان
بوی شگفت نن،
بادی که نرم می وزد از شاخه های خفته ریحان به نیمه شب
لبهای عاشقان
با شلعه های ارغوانی بوسه
در لحظه وداع
یا بامداد روشن دیدار،
و دست آهنین مجاهد، در دست آهنین مبارز
با دشنه یی زآتش والماس و اشک و شم
در صبح انقلاب
برقلب دشمنان،
مفهوم واژه آزادی را
بر قلب من نوشته چنین دست زندگی.







رقص در گورستان


دف!
دف!
دف!
و دامنها
سرخ تپنده گرم
و زرد بی اعماق روشن
-که درآن محو شدیم-
در این سوی آبی غروب،
مرده یی می آورند!

مرده یی می آورند
زندگان!
دف!
دف!
دف و سرود
بر فراز گورهای مردگان جشنی!
رقص
      و سازهای کف آلود
وغزل.

مرده یی می آورند
-از میان ستونهای کهن راز-
مرده یی که منم!
زندگان
دف و شادی در رقص
گرداگرد من
برفراز گورهای مردگان جشنی!
و بوسه  یی تاریک
از دهانی کوچک
که شراب وعسل..



غزل  بر موجها...


بر موجها روانم، بر تخته پاره یی خوش
شاید دمد زآفاق، شاید، ستاره یی خاموش

در دل   هوای  ساحل ، من  را  نمانده  دیگر
از چشم موج وحشی، ای خوش نظاره یی خوش

ژرفاست تا به اعماق، دریاست تا به آفاق
ای دل به غیر رفتن، کو راه چاره یی خوش

از بودن و نبودن، دیگر نمانده بیمی
یا ساحل است تقدیر، یا سنگ خاره یی خوش

آه ای خدای عالم، آن را که اهل تقواست
در کنج دنج جنت، ده ماهپاره یی خوش

ما را ولی به دوزخ، -چون هرچه آید از دوست
از بهر دوست نیکوست- بخشا شراره یی خوش

تا آتشی که از عشق، برجان من شرر زد
بینم دوباره سوزان، در استعاره یی خوش

جز مهر روی آن ماه، کاری نمی شناسم
بی مهر ماه رویش، من هیچکاره یی خوش

عیدست و وقت مغرب، جوشید با خیالش
اشک «وفا» و گردید، شعر بهاره یی خوش.









و بهارا نست....


باد می آید
پرده های توری آویخته بر پنجره درباد می لرزند
وبهارانست.

درمیان کلبه روشن
بستری پاکیزه و خوشبوی
روی میز چوبی کوچک
جامی ازآب زلال سرد
وکسی خفته ست بعد ازسالهای سال درآرامشی آبی.

باران می آید
پرده های توری آویخته برپنجره درباد می لرزند
وبهارانست وآن سوی دریچه کلبه کوچک
لاله زارانست.





















معرفت

دیهیم ازآن شاهان باد
که باد پنجه درخاکستر سردشان دارد
وسکه ازآن صرافان،
من سفر را می طلبم بی هیچ سکه یی درمشت.

مقام  من ای یار
درک ماه
و رازآفتابست
درمه گرم قلبی بینا
در لحظه یی از ابدیت
وعشقی عریان و مست
که خشم مردگان را برمی انگیزد.

بی هیچ مسافر
مرا رها کنید
با آواز ساز کوچکم
و ماه گرم که می گذرد برآسمان سرد
وچشمهای سنگ شده
مرا رها کنید.

















در انتهای حقیقت

چراغ ماه اگر چند برفلک می سوخت
در انتهای حقیقت چراغ  شک می سوخت

در ابتدا به شب تیره شبچراغی خرد
به رهگذر خیالات نم نمک می سوخت

رسید دل به سرانجام این سفر آن جا
که پر و بال مقربترین ملک می سوخت

چه گویمت که درآن جا میان خاکستر
میان زخم جگر سوتگان نمک می سوخت

سلامت از طلبی در جداول مرسوم
بمان محاط که آن جا یقین و شک می سوخت

«وفا» ز سیر و سفر بیدل آمده باز
چو دید آن دل خونین که بر فلک می سوخت


















روسپی بیگناه



خسته از رقص شبانگاهی
[بازگشته
از کدامین قصرآبادان
ولی در پرده های قرنهای دور پنهان
یا کدامین زاغه بی نور
نمی دانم]
روسپی رند معصوم شراب آلوده غمگین
حلقه بر در می زند سنگین:
تق و تق و تق! کسی آیا در این جا نیست
یا کسی گرهست چندان رند وبی پروا و رسوا نیست
با ما نیست
یا برای من در این تاریک شب در دفترو دیوان تو جا نیست!
و طنین خنده شنگ شراب آلود تلخش
می وزد تا ماه رازآلود
تق و تق و تق
ای شاعر
بازکن در
ای تو از من بدتر و من از تو بدترتر!
درگشادن را چه می خواهی بها برگو
بوسه یی تارک وشهدآلود
کیسه یی از زر
-ره آورد امیری با که شاهی در قرون مرده و ویران-
یا تمنایی از این دو نیزافزونتر،
باز کن در!


از وثاق درهم اوراق برهم
خسته برمی خیزم از جا
آن سوی خاموش سرد شیشه ها
شب با نفسهای کبودش
می وزد اندوهناک و مات
[تا نهانکاران نهانیهای خود را تا سحرگاهان به کارآرند
ونهانی ها به کار مردگان زند خوارآرند].
می کشم واپس کلون را
می گشایم در.
با بلند قامتش برآن نشان صدهزاران بوسه و-
صدها هزاران زخم
وپریشان گیسوانش
درهم از دست هزاران مرد، بل نامرد
ولبانش
داغمه بسته زداغ و درد
خسته می لغزد میان بازوانم
روسپی رند معصوم شراب آلود
و دمی دیگرمیان بستر من خفته خسته
من براو چشمان اشک آلود خود را تلخ بسته
در پرند خیمه های وهم.
تا شبی دیگر
از کدامین قصر
یا کدامین زاغه تاریک
از میان روشن و تاریک اعصار گذشته یا که آینده
خسته بازآید دوباره
روسپی شعر.




















سازها


آوای تار
مویه های فرزند زمین است
به اندوه،
-و به شادی ترانه بارانها-
ونوای فلوت
نغمه دخترآسمان
که برابرها عریان می رقصد.

سری برآورید!
درهواهای جهان
-درآن سوی روزن رقت بار منطق-
وباور دارید سازها را
تجسد آواها اشیاء وآدمیان را
تجسد آواهای سپری شدگان را
محو در زمان
و به رستاخیز
درپاره جویی
رشته سیمی
و تکه فلزی.


جهان راز است و راز خواهد ماند
-می اندیشم-
هنگام که کوه به ترانه بدل می شود
و معلق در فضا می آویزد.

سنتور، ترانه خوان دریاهاست
یا رودی که سپیده دم را به سفر می برد
عمود معمار معنویتهای غمگین ست
غرقه درغبار
یا آوای راهبی دردهلیزهای متروک تنهایی
وچگور
فریادیست از دل
تکه تکه
هنگام که از زخمهای کهن خون می ریزد.
جهان رازست و راز خواهد ماند
-می اندیشم-
هنگام که کوه به ترانه بدل می شود
ومعلق درفضا می آویزد.

نی، نجوای مظلومیت زمین است
-اگرآسمان بشنود-
یا شاید چشمی ست به رنگ خاک
گشاده برافلاک
و دستی از اشک
درجستجوی دامان آبی مادری گمشده.
ویلن، صدای دلاویز خیش آتشین شیطان است
هنگام که مستانه قلبها را شیار می زند
وگندم تاریک و تاک مست را می رویاند
یا شاید
صدای پای دختران کولی ست
که جهان را در دامان پرموج وارغوانی خود غرق می کنند
هنگام که ساقهاشان تمام زیبایی ست.
طبل، صدای خشم است
-غریو قلب انسان-
وسنج، صدای سکوت
[شاید نفسی پرشراره
آخرین نفس
ازجنگجویی که درمیدان، خاک وآفتاب شد
وبه آواها پیوست]

جهان رازست و راز خواهد ماند
-می اندیشم-
هنگام که کوه به ترانه بدل می شود
و معلق در فضا می آویزد.









صبح بهار



دریای صبح موج زد وآفتاب شد
برشاخه ها سکوت زمستان سراب شد

بوی بنفشه بال زد اندر هوای خاک
بال پرنده شسته به اشک سحاب شد

آن آبشار خفته به یخ برکبود کوه
گیسو گشود و خانه چنگ و رباب شد

با چشم گل گشود زمین پلک بسته را
بگشای چشم بسته جهان آفتاب شد

در دفتر غزل افکن آتش ز راز گل
آمیزه با غزل همه عالم کتاب شد

گم گشته در دقایق حیرت نگاه شو
کز لطف این حقیقت، دل نکته یاب شد

ویرانه شو میان گل و مل که در بهار
آباد آن کسی که سراسر خراب شد

آمد بهار و زاهد مسکین به حیرتست
از گل که پیش چشم جهان برحجاب شد

هشدار ای فقیه! علیرغم حکم تو
آید بهار وآمد و باز انقلاب شد

باد بهار آمد و توفان گلفشان
آید ترانه خوان  که زمان حساب شد

ای خوش حکایت من وآوارگی «وفا»
زآن غم  چه غم که شب رسد و شباب شد

روز ازل میان معمای هست و نیست
تقدیر ما، حکایت باد و شهاب شد

ساقی به تاق ابروی رندان و رهروان
ما را بریز باده که گاه شراب شد


































سرود آخر



آری،
حقیقت است و حقیقی
در این حصار
-این روزگار-
با این بلندی هذیان آلود
باید که مرد لیک،
بر خاکریز مرگ
وقتی که یک به یک،
می افتیم
از شاخه ها چو برگ
از زندگی بگوییم
از زندگی بدانیم
از زندگی بخوانیم
با زندگی بمانیم
آن گاه سربلند ودلاور
از بهر زندگی
در زندگی بمیریم،
این گونه است که فردا
میراث مرگ ما
میراث مرگ نخواهد بود
و زندگان فردا
از بهر زندگی
میراث می برندف
چیزی ز مرگ ما را.










پس از پیروزی مردم



تیک تاک کنان
عقربه ها
از شب به روز گام خواهند نهاد
وعطر نارنجی لیموزار

هوا خواهند خندید
به دود آغشته وچالاک
بر فراز شهر،
و نه تنها من و تو دست در دست
بل، درختان خواهند رقصید مست
و دیوارها با صفوف دوشادوش آجرهاشان
آواز خواهند خواند،
و شب هنگام
ماه خواهد گذشت برآسمان
با شاخه یی ریحان در دهان
و برهرلب
شسته در باران اشک، بوسه یی شعله خواهد زد
که می توانش ربود
بی که بانگی به اعتراض برخیزد.

تیک تاک کنان
عقربه ها
از شب به روز گام خواهند نهاد
وعطر نارنجی لیموزار.










شهر را نوشیدم مست...


شهر را نوشیدم امشب، پر ز شهد و شور بود
در نسیم او وزان روح خوش انگور بود

بعد عمری تیرگی هر جا که رفتم پرسه زن
نور بود و نور بود و نور بود و نور بود

در نگاه مردمان می سوخت مشعل های شوق
زآن که چشم دشمنان شور وشادی کور بود

آه من از شب هزاران زخم دارم برجگر
زآن که صبح روشنی آرای میهن دور بود

لیک در این شب به هرکویی کشیدم از جگر
بانگها: کاین شب چه می شد گر شبی دیجور بود

خانه مست و کوچه مست و کوی مست و شهر مست
زان که دیگر روی زشت شحنگان مستور بود

بی حذر در کوی  و برزن جام می لغزنه بر
موج های سرکش چنگ و نی و تنبور بود

ای دل شوریده عمر می ننوشیدی که جام
بس که از خون جگر پر بود در محظور بود

امشبی را شادی ملت برآوردست و جام
نوش کن چون هر که امشب باده زد معذور بود











مرغ دریایی
برای علی زرکش که در مرداد سال 1367 در خون خفت


ماه می تابد
باد انبوه نرم گیسوانش
می وزد از دشتهای دور
قریه کم کم می رود در خواب
جیرجیرکها ولی با رشته های نرم وپولادین آواهای خود
بیدار مانده
گرم در کارند در مهتاب.

در میان روشن و تاریک نیزار غم آور
مرغ دریایی نشسته
سر فرو برده ست زیر پر
وز خاموشی این تالاب- این شورابه کوچک-
درخیالی خوش
می رساند خویش را هر دم
تا به ساحلهای دیگر
مرغ دریایی می اندیشد
-هرزمان با خویش-
با غریو موجهایش،
هریکی گویی یکی تندر که برخیزد
ازگلوگاه نهنگی هول و پرکینه.

مرغ دریایی
نشسته، خسته،
مانده در اندیشه های تلخ وغم آور
[واگرچه تکه یی از روح دریا
مانده پنهان دردل دریا پیش اما]
سر فرو برده به زیرپا

آن سوی تالاب
قریه مانده نیم خواب و نیمه بیدار
وزدریچه های خانه ها که بسته اند صف برصخره یی تاریک
نورها چون دشنه هایی زرد و چرکین می درند از هم
سینه شب را،
وز درون نورها-آمیخته با دود تنباکوی ارزان-
می رسد هرلحظه نجواها،
ژاژ خایانند! بربال روایتهای دیرین
گرم در گفتار
می گویند:
-مرغ دریایی براین تالاب تا فرجام کارخویش-
گردیده ست مانده کار
با نواله یی چنین آسان زلوش وکرم
او دگر تا هیچ دریایی نمی راند
نیست تردیدی که  می ماند.

مرغ دریایی
قطره یی اشکش به چشمان می درخشد
سربرون می آورد یک لحظه از پر
می فرازد
درهوای نیمه شب سر
می جهد موجی زخونش گرم درجان
مانده با بال و پرش سودای صد توفان
و زگلوگاهش
نعره یی بر می جهد تلخ وغریوان
می درد از هم به ناگاهان
رشته های نرم و پولادین آوای کبود جیرجیرک را
و به یک دم می شود خاموش
پهنه تاریک نخلستان.

ژاژخایان
          از دریچه ها
                        هراسان
گوش می بندند بر تلخی این فریاد
درسیاهیهای نخلستان-
که چونان وهم بنشسته است بر دامان دشت سرد،
-هیچ چیزی نیست پیدا،
ماه می تابد
باد می آید
جیرجیرکها، گرم در کارند
کاروان اختران برآبنوس آسمان
تا صبح می رانند...
ژاژخایان باز
درکلاف رخوت وامواج خون زرد سرد خویش
ژاژخاییهای خود را می کنند آغاز،
مرغ دریایی
هزاران خنجرتلخش به جان و برجگراما
مانده
     در اندیشه پرواز
درسیاهی
آتشی آرایه می بندد
دراجاق آبباران
شعله با رقص شگفت خود
-چون یکی رقاصه کولی-
گرم می رقصد
نرم می خندد،
شعله رقصان
می کند بیدار
خاطراتی را که لرزانند چونان مه
 درمیان روشن و تاریک نسیان،
مرغ دریایی می اندیشد:
به چراغی که به روی موجهای سهمگین
برکشتی آن ناخدای گرد و دریا دل
تا سحر می سوخت
و به آن غمدیده زن که هر شبانگاهان به ساحل
هیمه می افروخت
مرغ دریایی می اندیشد به شبهایی
که نهاده بال بربال رفیقانش-
به تیغ بالهای خود برش می زد
بادهای وحشی ودیوانه را دراوج
و رها شد
فرو می آمد وآنکه فرا می شد
تا ستاره های خیس از موج.

باز می خایند
ژاژخایان درکلاف درهم پرگویی بیهوده شان-
-ژاژی دگر را.
لنگ لنگان متصل سازند تا با شب سحر را
خسته می گویند:
-مرغ دریایی
مانده چون ما پیر
[می خندند آنگه
با دهانهای شکسته یی که مانده است بی دندان
ژاژخایان تلخ و ترسان]
نیست او را همچو ما راهی در این شبگیر
و بر این ره نیست دور و دیر
که فرو ریزد پر و بالش بر این تالاب
و شود طرح حیاتش محو برامواج این مرداب،
زندگانی چیست؟
-می خندند در وحشت ز مرگ وزآن سپس آرام می نالند-
نیست
غیردودی در میان خواب.

باز می گویند:
[ژاژخایان
گرم می پویند]
-مرغ دریایی بسیط سهم دریا را
تاب ناورده ست
لاجرم یک شب
بازوان بادها او را بدین دنج سلامت بازآورده ست
مانده زین رو تلخ و بی آواز
گشته اینسان لاجرم برساحل شورابه کوچک
درسکوت و سایه نیزارها با ما و با آوازهای غوکها دمساز.

در دل شبگیر
مرغ غمگین خسته استاده ست
شعله های خشم پرتوفان خود را
 می کند در خون پرفریاد خود تخمیر،
سی می افروزد
برافقهایی که برآن شب فروآویخته انبوه بیرقهای خود را
چشم می دوزد،
دیگر او بند امید یاوه را بگسسته از هرچیز
می گوید:
-هرکسی باید چراغ خویش را در شب برافروزد.

باد
در نیزار می آید به جولان
از میان روشن و تاریک عزلتگاه پنهان
می کشد پر
می وزد با گیسوان نرم خود بربالهای سرد وخیس مرغ دریایی
خاطرات بالها را می کند بیدار
آن جهیدنها، پریدنها فراز موج پر توفان دریای گران سر،
در میان گردباد و رعد آتشبار
سالها
     پیکار،
باد می گوید به نجوا:
-مرغ دریایی  ترا من می شناسم
با پرو بال سپیدت
و نگاهت که درآن روح شگفت ومبهم اشیا می لرزند
درنگاه روشن تو
گرچه براین سواحل متروک
هیچ رنگی گم نگشته
رنگ دریا
رنگ توفان
رنگ سبز زندگی
و رنگ باران که درآن رخشید و رخشد همچوآینه
شعله های آذرخشان،
بالهایت گرچه خست است بسته است
مرغ دریایی همیشه زآن دریاهاست
وبناگه
می رسد زآفاق تا آفاق
نعره پرخشم توفان

ساعتی از نیمه شب رفته ست
آسمان با جام سرد واژگون اخترانش
معکس گردیده درآیینه تالاب
قریه درخوابست در مهتاب
از دریچه ها دگر نوری نمی تابد
ژازخایان در میان قصه های خویش
و میان سردی سمفونی سرد و زغها راه می پویند
زیر لب گاهی
از نهفت سینه های پیر و سرد خویش
قصه می گویند
مرغ دریایی ولی دیریست
رفته
    با
      توفان...
























ترانه اشک
درسوگ مادرم


آسمان با تمام بارانهایش،
ویک قطره اشک
که خیابانهای نیمه شب گرمایش را می مکند.

می دانم،
فراخنای زمان و ابهام را می شناسم
جایی که زاد و مرگ کهکشانها
جرقه یی فراموش شده است
برتکه یی از شب بی پایان جهان
وخاکستر شدن خورشیدها
خیال هیچ خدایی را نمی آشوبد.


می دانم
با این همه، نگاه و گرمای صدای ترا می جویم
و در این نیمه شب سرد
هنوزآن کودک هراسانم،
درآرزوی بازگشت به سایه های تاکهای پرغبار
و نجوای قمریهای خانه
جایی که تو پنهان شده ای.

تنهایم، در نیمه شب سرد
شانه به شانه غمگین ترین شعرم.
خیابانها از تاریکی پرند
و لخند خدایان پیروزمند جاودانه دراقتدار مرگ
با ستاره ها و شنلهای تاریکشانف
و زمان ترا برده است
می دانم
بریخ پا سفت کرده ام و زخم خاموش خود
-درمحاصره نمک و خورشید-
و می دانم
در سوگ تو
-حیران درمیان محرابها-
اندوهم را باز هم بردامان خیال تو باید بگریم
آن جا که هنوز هم پناهگاه من است
آن جا که بی هیچ معنایی برای اشک خود
ترا با تمام باران های جهان
ترا
   به خاطر تو
                می گریم.

آسمان با تمام باران هایش
ویک قطره اشک
که خیابانهای سرد گرمایش را می مکند.






























در طول شب

 چه بسیارخون درعدم خورده باشم
که برخاکم آبی و من مرده باشم
بیدل دهلوی

دی با خیال روی تو تا صبح زیستم
در طول شب تمام دلم را گریستم

ما را چو باد برسر زلفت گذشت عمر
یکدم چو باد هم، به کنارت نزیستم

گم کرده ام ترا و ندانم که بی تو من
در این جهان گمشده در خویش کیستم

از بس سایه وار نهان و میان شوی
دارم یقین به بند طلسم پریستم

گر شرح ابتلای من خسته را« وفا»
خواهی بدانی آن که در این حیطه چیستم

بسیار خون که در عدم از دل به یاد دوست
بر رخ زنم ز دیده در آن دم که نیستم
















مرگ « فرشته»
در اندوه فرشته اسفندیاری


آب زد بوسه برخاک
خاک زد بوسه به دانه
دانه یی در دل خاک
ریشه زد سر به درآورد و دمید،
سبزه زد بوسه به نور
نور در برگ کل سرخ شکفت
بلبل از راه رسید
نعمه یی در دل باد
تا کجایی که نمی دانم آن جا به کجاست
رفت و گم گشت و وزید.
پیش ترازآن نیز
نور در دریا
دریا در ابر
ابر درخاک گریست
بعد از این نیز
حکایت باقی ست


نور ظلمت زای هذیان را باید کشت
اشک بد نیست
غم به جای خود خوبست
درد زیباست اگر زیبا باشد اما
ترسها را باید پرده درید
وآن چه را درپس آن باید دید.
این حقیقت را من دریک شب، یک شب دور
برسرسفره یک زوج دهاتی دیدم،
زیر نور فانوس
وسط عطرخوش لبخند آن زن و مرد
که برای من، لیوانی چای
ویکی گرده نان آوردند
و دو تا کاسه کوچک
که یکی ازآنها
پرمهتاب شب ماه تمام
ویکی ازآنها
پرگلبرگ شقایقها بود فهمیدم
و بناگاه پس از چندین سال
[که تمام باران نورچشمانم را
وسط هرچه کتابی که درآن فلسفه با اخم وتخم
باد درغبغبش انداخته بود باریدم]
از ته دل
چو یکی کودک شیطان شلوغ
از ته دل به همه فلسفه ها خنیدم.


وسط سفره آن زوج دهاتی ناگاه
درمیان آن نان
رود در باد گذشت
ابر بارید
ماه دربانگ نی چوپانان
نغمه دشتی و افشاری خواند
دو نفر پنهانی خندیدند
وعلفها لرزیدند
وکسی گفت که درشهری دور
زن گمنامی من را فردا خواهد زاد
درشبی که شب قبل ازآن شب
مرده بودم من، درشهری دور
یا نمی دانم، شاید، شاید کشته بودند مرا
ابر می میرد و می بارد خود را
نور می تابد و می میرد خود را
رودها می گذرند
تا نمانند و نمیرند
رود می میرد و می زاید خود را
قلب خود را بشنو!
بعدازآن شب
-سرآن سفره وآن قصه-
من دگرقصه نخوردم که دلم می تپد و می میرد هرلحظه
بعدازآن شب
من به دنبال تپشهای، گم گشته نگشتم دیگر
با خود گفتم:
-بگذار که دل من تپد
بعد ازآن فهمیدم
که اگرمن بگذارم که دل من تپد
دل من می زاید با تپش خود تپش بعدی را
وپس ازآن شب بود
که لب رود به خود گفتم من یک تپشم
وتپشهای دگر در راهند
وتپشهای دلم را وسط قلب همه مردم آن منطقه،
گم کردم تا روز ابد
و تپشهای دل مردم آن منطقه را در دل خود حس کردم
تپش گمشده قلب من و قلب همه
چه بگویم با تو
خبر رفتن خد را تو خودت آوردی
بازبا آن لبخند
که میان دل وشعر و قلمم جایی داشت
 قطره بی اشک زچشمان من
وسط لبخندت گرم چکید
قلمم را پرلبخند تو واشک خودم کردم من
و نوشتم آرام
آب زد بوسه به خاک
خاک زد بوسه به دانه
دانه یی در دل خاک
ریشه زد سر به درآورد و دمید.
سبزه زد بوسه به نور
نور در برگ گل سرخ شکفت
بلبل از راه رسید
نعمه یی در دل باد
تا کجایی که نمی دانم آن جا به کجاست
رفت و گم گشت و وزید.







عاشقانه زمینی

گیسوانت زندگیست
نمک تاریک نگاهت
لبانت،
      با کندوهای بی پایانش
      و زنبورهای وحشی اش
ترا می سرایم و زندگی را پاس می دارم
هنگام که ازابرگیسوانت درآینه رؤیا می بارد.

با تو هواهاست
خاک،
و دریاها،
درتو ستاره هاست وگندم گرم وتاک،
گونه هایت هلوهاست
با کرک زرین خورشید برآن
هنگام که خسته از راه می آیی
وبا لبانت
تلآلو مرواریدهاست
لبخندی
که ازدریاچه سپیده دمانش صید کرده ای.


تو تمان جهانی
ومن آن خدای شوریده که آفرینه خویش را عاشق شد،
با تو زمین دربازوان من احاطه می شود
چو درآغوشت می کشم
وشعله سبز راز می سوزد.


بی یار!
مرگ جویان کورانند
-دربازار پررونق مرگ می گویم-
و ترانه های من زاده زیباترین دلاورانیست
که زیستن ونگریستن را تاب آورده اند
آنان که زندگیشان توفانست
و مرگشان
هیاهای دریای عشق را درخود می پرورد.


بنگر
با زخم مرگم برجگر
ترا می بوسم اما
و زندگی مغرور می گذردف
درسهمترین توفان
عاشقان
       دلاورانند.
ای یار
این چنین زندگانی من- سراسر- در زندگی خواهد وزید
وترانه من سهم دلاوران خواهد بود
نوشندگان آبهای بامدادان
آنان که زمین را اصیل می شناسند
و مرگشان
درخت وستاره را آذین می بخشد
و دریچه های روشن آرامش را
در دوردست شب.

گیسوانت
زندگیست















عاشقانه شادیانه


عمری درآرزویش، بودم به جستجویش
دیدی رسیدم آخر، ای دل به خاک کویش

گم گشته ام اگرچند، پنهان به پرده ها بود
چون گل ولی به هرجا، پیدا ز رنگ وبویش

مست است وجان مستی، آن آبروی هستی
ای کاش باده بودم، درغلغل سبویش

تا بوسه می زدم مست، برآن لبان سوزان
تا می شکفتم ای دل، چون ارغوان به رویش

ابر سیاه مویش، پوشانده ماه رویش
یارب مرا مدد کن، یک بوسه از گلویش

ای عاشقان حذر از، معشوق ما که باشد
خون هزارعاشق، آب روان جویش

بهرخدا که او را، بهر«وفا» گذارید
کاندر رهش زکف شد، هم دل هم آبرویش







آرزو

میون هرکلام میخوام چراغی
بسوزه از وفا و مهربونی
میخوام توغربتا شعرم بخونه
حدیث وقصه یی ازهمزبونی
دل منف آی دل من
نشد جز بیقراری
به عالم حاصل من.

میخواهم حرفم بشه آفتاب و بارون
بتابه روی زلفای پریشون
بشوره صورتایی رو که ازغم
همیشه خیسه از اشک یا که ازخون
دل من آی دل من
نشد جزبیقراری
به عالم حاصل من.

 

آخرین سرور پرومته

هفت دوزخ را بتاب!
هفت بهشت را بیارای!
در زیرآسمان اما
فریادی اگر برآورم
اقتدارجهان را در هم خواهم شکست.

زئوس!
براین سیاره تو در من پیروزخواهی شد
یا، تو درمن شکست خواهی خورد
-بردروازه دوزخ می گویم-


من اگربا توام
من اگر یکسر توام،
یا سراسر تو را آینه ام
دریغا که دوزخ
جزسوختگاه پنهان عرصات شکستهای تو
وفتح آشکار ابلیس نیستو


زئوس!
براین سیاره تو در من پیروزخواهی شد
یا، تو در من شکست خواهی خورد
-بر دروازه دوزخ می گویم-


فاتح کیست؟
تو تمام تندرهای جهان
و من گرمای قلب کوچک خود را با خود داشتم
                           
به بامدادی بی زمان
بهشت تهی ماند
براشکها آتشها را خاموش کردند.

به بامدادی بی زمان
از تفرقه بازگشتیم
وجهان درمجموع خویش طلوع کرد.

به به بامدادی بی زمان
زمین شکفت
به بامدادی بی زمان...






بیا ساقی

بیا ساقی آن می که حال آورده
حافظ

« بیا ساقی آن می که حال آورد»
به   بنیان   غمها  زوال    آورد

بیا   ساقی  آور    سبوی    کهن
بده  نو  به  نو جام گلگون به من

که از بار غم  پر زخون  شد دلم
به توفان  خون شد  نهان  ساحلم

سبو نی، بیاور تو   رطل    گران
سبک کن تو با آن گران جسم وجان

بیا     ساقی    آن    آتش     جاودان
که در خون تاک است و در خم نهان

بنه   بر   کفم    ساغری    شعله ور
چو خورشید، کز آن شود شب  سحر

بنه    بر  کفم  ساغری  چون شفق
کز آن  بردمد در  دلم   صد  فلق

بزن  مطربا   پرده یی   پرده در
کز آن   زیر  عالم   بگردد  زبر

به  یاد   دلیران     و گردنکشان
که   رفتند    تا   پرده های نهان

همانان که عالم به جز مشت خاک
نبد  نزد  آن   پاک   جانان   پاک

 همانان که  فخر   می  و ساغرند
بر این  خاک از  جوهری دیگرند

همانان که  با  یاد شان  خم  به جوش
درآید،    برآید    ز ساغر   خروش

همانان   که   گر   مانده   میخانه یی
به جا،   یا   که   فریاد     مستانه یی

به   یمن    دم   پاک   آنان   بود
و   یا   خرقه  چاک   آنان    بود
بیا ساقی آن جام گلگون تلخ
که دلخسته گشتم ز بغداد  و بلخ

گذشت عمر وطی شد زمان وزمین
شباب است اینک  به شیب و کمین

به من ده  که  چون خم فروشی زنم
چو پیمانه از باده جوشی زنم

فرو ریزم اندر زمین و زمان
برآرم سر از خاک تا کهکشان

زنم حلقه برخانه ماه و مهر
برآرم دمی در حریم  سپهر

ببینم  که آیا بود  این چنین
ره چرخ  تا لحظه واپسین

بپرسم ز ذرات  افلاک گرد
که آیا  بود  بر فلک اهل درد

و یا ما و تنهایی بیکران
ز روز ازل تا ابد در جهان

برقص ای دل انگیز  چالاک پای
برآور زمین و زمان را زجای

که فرصت زکف رفت چو برق وباد
وزین پس نیارد  کسی مان به یاد

برقص و بیفکن  به گیسو شکن
کزآن تیره روشن شود جان من

نسیم وشب است و من و ماهتاب
تو هم همچو مه  در شب من بتاب

پراکنده شو، شور شوف حال شو
نه رقصنده بل رقص سیال شو

چو  بوی  گــــل انــدر مشامم نشین
کف آلوده  چون می  به جامم نشین

ز رقصت به رقص آورم مست مست
به دستــــم برآور تــــو مستانه دســت

سمـــــاعی دگــــرگـــونه آغـــاز کــن
درآن  بیــخودی قصـــد پــــرواز کـن

دو   تاییم    و   در رقص  یکتا شویم
زهم گم،  به   هم   لیک  پیـدا شویـــم

بیا   ساقی  آن   جـــادوی  پر فســـون
درافکن  زجامم    به    بحر     جنون

کزین  عقل   و این  عاقلان   خسته ام
به   زنجیر  ما   دست و  پا  بستـــه ام

بیا   ساقی  از غصه    خون  شد   دلم
به  دریا   بر    از غربـــت   ساحـــلم

به  کشتی   ز   توفان    شراعی   گشا
خدا   را     تو  سکان  رها  کن   رها

بهل   تا  که   کشتی   به  هر  جا  رود
مـــگر تا   حــــریم      معــــما    رود

مگر پـرده  از  راز   و   رمز   جهان
برافتد   شوم من    هم  از  سرخوشان

مگر   در   نهایت    ز طــغیان    تلخ
برم   راه ،    حتی    به  ایمان     تلخ

مغنی     دگر   پرده یی      ساز   کن
فلک را     پر  از    شور   آواز  کن

که   خورشید   کوبد   به  طیل  رحیل
شود    باز       دروازه های     سبیل

بزن نعمه یی نو که اینک « وفا»
تو و ساقی و آن  بت  تیز  پا

به اقلیم راز و معما شویم
نسیم و مه و موج و دریا شویم

به روح نهان جهان پا نهیم
قدم تا دیاران رؤیا نهیم































 




هیچ نظری موجود نیست: