***
مجموعه شعر
دفتر چهاردهم ازمجموعه هاى منتشر شده شعر
گزيده شعرهاى(1382 ــ1383)
***
نشربىبى
بهمن 1383
بها 8 يورو
***
شعرها
* اى آزادى..........................................4
* عاشقانه...........................................8
* واين همه غوغا..................................9
* خزانى..........................................10
* پناهندگان......................................12
* اخطار.........................................16
* در شبان تيره............................... 18
* مرثيه(در زلزله بم).........................20
* غرش آزادى است اين.....................23
*مزمور شب دراز....................25
* مزمور شوكران.....................27
* مزمور نهايت........................29
* مزمور موج..........................31
* مزمور ابرها..........................33
* نيايش نوئل............................34
* دستهايمان را پيش آوريم..............56
* اگر روزى انقلاب شد............. .....63
* ترانك نوروزى................ .........67
* دفن تو كار گور كنان نيست( در خاموشى عرفات)..........68
* چكامه(براى كشتگان فضيلت كشتگان قتلهاى زنجيره اى)...70
* بوسيدنى است گل..................... ................ .72
* تو زيبائى اى ميهن من................................74
* هنوز سرودتان را مى خوانم.......................78
* گر چه مى خواهم نينديشم......................83
* وبه عنوان مؤخره........................85
اى آزادى…
ركوع مرا
هيچ آسمانى،
و سجود مرا
هيچ زمينى
نظاره نخواهد كرد
خدائى را به نيايش اگر بايد ايستاد
تنها توئى
تنها تو، اى آزادى!
تو
كه تنها تو
آدمى را آفريدي
ودر آفرينشى بى پايان
دمادم، او را مى آفرينى.
نورى تو
هوا
و
آب
و
شعله اى
آنچه كه آدمى را زنده ميدارد
وآنچه كه به مرگ معنا مى بخشد.
زيبائي تو!
زيبائي اي آزادي
حتي زيباتر از معشوق من
ــ آفرينهاي كه در روشناي پوست تناش محو شوم
تا تاريكي و تنهائي خود را وانهم
و ترانهاي روشن جستجو كنم ــ
و مستي آورتر از آن شراب عتيقِ كهنِ ملعونِ مقدس
كه شاعران از خمخانهي شيطانش ربودهاند
تاآتش آن را در شعرهاي شبانه بر افروزند
و به آتشدانها و قلبهاي مردمانش هديه دهند .
زيبائي تو!
وآن محبوب بي پايان مشترك
كه به تفرقه پايان ميدهد
و سرودها و دستها را يگانه ميكند.
چنان معصوم و كوچكي تواي زيبا!
كه گيسوان رها شده در باد زني عابر
و كفر كافران و پيمانهي رندان رابه دفاع مي ايستي
و چنان عظيمي تو
كه تمامت خشم ملتي را
تنها در يك واژه مي نشاني
و در بارگاه «اقتدار» و«فريب»
منفجر مي كني:
آزادي !.
نه سياه
نه سپيد
نه سرخ
و نه زرد.
نه پرچم
نه مرز
و نه مذهب،
درآنسوي خدا و شيطان
فراتر ازهر آئين و آرمان
تو تنها زمين را به رسميت مي شناسي
و انسان را بر آن.
فراتر از هر تعريفي
كه همه چيز با تو تعريف ميشود
و خود هرگز تعريف نمي شوي،
تو،
تنها،
هستي،
چرخنده چون توفاني در ذات جهان
و استخوانهاي آنكه بر تخت شكنجه
يا در خيابانهاي غربت
و شعله ها ترا زبانه كشيد و فرياد كرد.
كدام شعر و كدام غزل
اي معشوق!
كه سرودني نيستي
تو تنها بودني هستي
كه تمامي بودني
بايد در هواي تو احاطه و عريان شد
و بي هراس و جسور ترا در آغوش كشيد،
تا يگانگي تن و جان و جهان
و تا وصل تو عطش تمنائي ديگر در كام ريزد.
از دور دست زمان
كاهنان آدميان را به سجدهي خدايان ندا دادند،
بشنويدم!
اينك منم آن منادي
كه تمامي خدايان و رسولان را به سجود تو مي خوانم
تا نقاب «تزوير»
از چهرهي «ابليس»
فرو افتد
و سيماي خداي راستين
نه در «طور»
و نه در «معراج»
بل درتجلي تو
به تماشاي جهان
نهاده شود.
9 ژوئيه 2003 ميلادي
عاشقانه
مضراب منم
و
ساز توئى
مي نوازمت
و تشنهى آن دمم
كه از گلوى تو آهي بر خيزد
وتشنگى ام را با شبنم پرعطر گلوگاهت فرو نشانم
هنگام كه پلك هايت را بسته اى
و در شكم سپيد كوچكت
گندمزارها آواز مى خوانند.
14 سپتامبر 2003
واين همه غوغا
...و تنها،
سرى بر مىآوريم
پلكى مى گشائيم
و نفسي دراشك،
و در موجها نهان ميشويم.
دريغى
نيست
اما ايكاش ميدانستم حكايت چيست،
بر اين دريا
و اين
همه
غوغا…
4 نوامبر 2003
خزاني
در اين جنگل كه پائيزست و
بي پايان
و بي عابر،
دو پائيزيم و مي سوزيم با هم در ميان برگهاى زرد
و مي رقصد
ميان قلبهامان
دستهامان
آتش سوزان تابستان
ميان بادهاي سرد.
تو خاموشي وغرق گل
و بسته پلك هاي روشن خود را
ومن با خود مي انديشم
كه ميگويد كه بعد از فصل پائيزان زمستانست؟
كه اين پائيز خفته در ميان برگهاي گل
بهارانست.
دو برگ از شاخه مي افتد
و مي بينيم و ميگوئي:
« كه مي ميريم با اين برگها مانيز».
و مي ميريم و در آغوش خاك گرم ـ
در آغوش هم در گوش هم آرام ميخوانيم و مي خنديم:
«كه مي روئيم بار ديگر ازاعماق اين پائيز».
در آفاق كبود آسمان رعدي
سرود بي هجاي خويش را در خويش مي خواند
و با شلاق سرخ آذرخشي گله هاي ابر را تا آسما ني دور مي راند
وبارانست
بارانست
بارانست…
6 نوامبر2003
پناهندگان
گاهي و بسيار
در رود پرهياهاي آنان كه دوستشان ميدارم،
آنان كه نيرومند تر از بادها
و گرم تر از يخزارهاي غربت اند،
آنان كه نان خشك غربت را در اشك خود خيس ميكنند
اما سر سخت تر از سختي هايند،
آنان كه گامهايشان مغلوب طول راه نشده است
آنان كه در «تن خود» و «سكه» و «سرما» خلاصه نشده اند
آنان كه ريشه هاي خود را برشانه هاي خود حمل ميكنند
تا دوباره در خاك ميهن خود بكارند،
آنان كه به دعوت جلاد با آب دهان پاسخ داده اند
و از رقصيدن بر فرش خون مردم
اجساد شهيدان و كشتگان
و دهانهاي گرسنه و له شده كودكان ميهن خود بيزارند،
آنان كه فريادهاشان در اين سوي جهان
باغرش سرودهاي مردم در آنسوي جهان
در آسمان با يكديگر تلاقي ميكنند
و به برادري يكديگر را در آغوش ميكشند،
آنان كه خون شهيدان آزادي از زخمهاي آنان نيز چكه ميكند
آنان كه در دلهاشان شمعي ميسوزدو ستاره اي آواز مي خواند،
آنان كه تبعيديان خود خواسته اند و نه سوداگران آراسته
ـ مردان، زنان، سالخوردگان
و كودكان خسته و خفته در كالسكه هاـ
گاهي و بسيار با اينان
با اين مردماني كه دوستشان ميدارم
و ميهن خود را در آنان باز مي يابم و با خود حس ميكنم،
نميدانم در كجا مي گذرم و فرياد ميزنم
در كدام سر زمين كه سر زمين من نيست
در كدام شهر كه شهر من نيست
و كدام خيابانهاي پيچان ناشناس
با پلهاي عظيم خاكستري عبوس منجمد
با ميدانهاي مبهوت
با تابلوهاي غريبه ونئونهاي پر تمسخر چشمك زن
بر پيشاني سخت ساختمانهاى سخت سيماني بي عاطفه
و چشمهانى خم شده از بالكنها كه ما را مينگرند.
****
گاهي و بسيار
ـ به دور از آسمان بلند بالاي عظيم آبي روشن دهكده كوچكم
و مردماني آبي تر و روشن تر از آن آسمان ـ،
در زير آسمان كوتاه ابر آلود بي نشانه
و وسعت مهيب و سرد آنسوي ابرهايش
كه مهيب تر از وسعت بي نشانهي تبعيد نيست
ـ و در درون من ادامه مي يابد ـ
بي هيچ قطب نمائي در كولبارم
نميدانم در كجا ميگريم
و در كجا سر بر شانه خود نهاده ام
و در كجا گوشهايم به صداي آوازهايم گوش ميكند.
***
گاهي و بسيار
احساس ميكنم كه گمشده ام و ويران
تنها اما طنين نام تو اي آزادي
ـ اي آزادي بي زنجير و بي ساحل
اي آزادي عظيم تر از عشق
اي برترين تقدس انساني
كه تنها با تو عشق را باور ميكنم
و با تو عشق را مي پذيرم
كه تنها با تو به مقدسات اعتماد ميكنم
وتنها با تو به ايمان ايمان مي آورم
و تنها با تو و در برابر تو
در كنار قلبم و قلمي كه شعرهايم را مينويسد
و در كنار آنان كه داغ زنجيرها را بر دست
و داغ تير خلاص را بر پيشاني دارند
و در كنار تمامئ تبعيديان و شورشيان و آوارگان
پيشاني بر خاك ميگذارم ـ
در سر زمينهاي ناشناس
و شهرهاي ناشناس
و خيابانهاي ناشناس
صاعقه اي عاصي را در جانم ميدرخشا ند
و به ويراني شانه ها و اندوهدستها
و سكوت دهانم پايان ميدهد
و گرداگرد شعله هاي پر قهقهه
و موسيقي شورمند
لرزه هاي پايكوبان رقص وحشيانه زيباترين كوليان
و شجاع ترين عاصيان جهان را
درنواي چنگها بر ويرانه هاي سراي جلادان
بر قله هاي شانه هايم احساس ميكنم
واحساس ميكنم
بالهاي نيرومند ترين عقابان بر كتفهايم مي رويد
و بي زوال و عظيم
و قوي تر از غربت
تمام جهان مرا در آغوش ميكشد
وتمام جهان را در آغوش ميكشم.
اخطار
دريغا !
تيغ جلادان
تنها بر سكه ها و بشكه ها ي نفت،
تنها بر يخ،
و ظلمت
ـ قلبها
و چشمهاي فرمانروايانـ
تيز نمي شود،
مگذاريم !
مگذاريم !
مگذاريم!
فقيهان دشنه هاي خود را بر «سكوت» ما
و بر «لبهاي بسته» وبي سرود ما تيز كنند.
و به تمسخر
و ترحم
بر ما بنگرند
هنگام كه خون فرزندان ملت
بر دامان ما فرو خواهد ريخت.
دريغا !
مگذاريم
تصويرما،
تصوير سكوت ما
در قاب خون سرخ
در كنار فرمانروايان و جلادان
بر گذرگاه تاريخ آويخته شود
در آنهنگام كه از فرمانروايان
و فقيهان
نشاني نيست
و آيندگان نيك و بد را به داوري نشسته اند.
در شبان تيره
و شبان تيره مي آيند
از فراز چشمهاي سرد من در راههاي ناشناس و دور
ـ آنچنان كه پيش از اين در راههاي كورـ
در درون قلب من اما دوباره
درنهفت آسماني دور
خواهر همخون و همزادم ستاره
ميدرخشد باز، ميخواند:
«در شبان تيره همچون آذرخشي سرخ بايد
با سرود رعدها آواز خود را بر بلند آسمان كوبيد»
و شبان تيره ميدانند
ـ ميخندم ميان اين شب تاريك بيخون هراسان ـ
گر چه من باشم بر اين ره يا نباشم
صبح خواهد شد خروس صبح خواهد خواند
و نشاني از شب و از سايه هاي تيره و اشباح شب
بر جا نخواهد ماند.
لحظه اي بر جاي ميمانم
گوش ميبندم
و ميخندم
خواهر همخون و همزادم ستاره
در ميان آسماني دور ميخواند:
در ميان اين همه ظلمت
در اين شبها
عالمي دارد
درخشيدن!
2003-12-17
مرثيه
ميوه هاي براق و سياه مرگ
كه دهانها را ميجوند
وآسمان تهي
بي هيچمعنائي
با دايرهي فلزيماه
وماهتابي آماسيده در چشمهاي مردگان.
نهواژهها رمقي دارند
نه شعرمفهومي
ونه خدا شكوهي
وقتي كه كودك مجروح درويرانه ها ميگريد
و بر پيكرسرد مادرش سرد ميشود.
نه واژهها رمقي دارند
نه شعر مفهومي
و نه خدا شكوهي
وقتي كه مرگ
با بوسه هايش لبان نوعروسان را ميپوساند.
نه واژه ها رمقي دارند
نه شعر مفهومي
و نه خدا شكوهي
وقتي كه نخل و نارنج و پرنده و آدمي
به بي پناهي سر در پر يكديگركشيده اند،
و سگان خاموش
غمگين تراز حاكمان
و آسمان اين سرزميناند.
***
دريغا!
تنهائيم رفيقان!
تنها
درقتلگاه شهري خرد شده،
آنجا كه دستهاي هفت سالگي من
ترنجها را دزديدند
و درختان خوابالوده در تاريكي شب
فرياد زنان به دنبال من دويدند
و چشمهاي من
سايه هاي نمناك عطرآلود مهمانسراي قديمي
ولبخند باغبان پيرراباخودبه سفر برد.
دريغا!
تنهائيم
دريغا!
و مائيم تنها
بر اين كرانه
كه نه ميتوان فريادي به لعنت آسمان برآورد
يا سري به نماز آيات بر زمين
چراكه خداخود ديريست، شرمگين آيات خويش
دراين سرزمين است
چرا كه آسمان در همه جا آسمان است
و زمين در همه جا زمين
چرا كه مردمان در همه جا مردمانند،
تنها
تفاوت
اين است
كه در اين ديار
گرگ هاربر مسند است
و ديوان زنده خوار
زمام زندگي آدميان را به كف دارند
و زمين به جنبشي ناگزير،
به ناگزير شهري را فرو ميكشد
تنها
تفاوت
در اين است.
***
ميوه هاي براق و سياه مرگ
كه دهانها را ميجوند
وآسمان تهي
بي هيچمعنائي
با دايرهي فلزيماه
وماهتابي آماسيده در چشمهاي مردگان.
29دسامبر2003
غرش آزادي است اين…
ني نسيم اين بانگ توفان! بانگ توفانست اين!
اين كه بر ره اين چنين غران و كوبانست اين
گوش داريدش! ببينيدش! كه از ره ميرسد
آي توفان! آي توفان گل افشا نست اين
صدهزاران مشت دارد، هر يكي البرز كوه
با هزاران پاي رودآسا خروشانست اين
هرچه ظلمت تيره تر، او ميدرخشد خيره تر
همچنان فراهورائي فروزانست اين
گر خدائي ميتواند بود باري،اين خداست!
خصم شيخان، ـ سمبل امروز شيطانست ـ اين
پاي تا سر جمله بينائي است چونان كهكشان
جنگل خورشيدها و ماه تابانست اين
مي سرايد، مي نوازد، مي رسد از شش جهت
وه كه او خنياگر هركوي و ميدانست اين
آي نوميدان بي باور ! خدا را يك نگاه!
در نگاه هركسي، پيدا و پنهان است اين
با تمام رنجها و با تمام راهها
بر سر عهد ازل بر عهد و پيمانست اين
مي وزد از گورهاي كشتگان ظلم و جور
اشك چشم مادران خون شهيدانست اين
در سياهي هاي شبهاي خيابانهاي شرم
انتظارخواهران ما، به تهرانست اين اين
روي بسترهائي از نان و نياز و جبر ودرد
رعشه هاي مرگبار صدهزارانست اين
انتظار صد هزاران كودك ويران شده
در شب تاريك بي پايان ويرانست اين
انتظار ملتي بي نان و بي آزادي است
نعرهي آزادي است اين غرش نان است اين
مي رسد تا بشكند تا بر درد تا بگسلد
دشمن ويرانگر زنجير و زندانست اين
دشمن انديشه هاي كهنه و گنديده است
دشمن دين ني،كه خصم دين فروشانست اين
مي رسد تا بر كشد تا برنهد بر خشت، خشت
بارگاه مردمان را سقف و ايوان است اين
از زمين زاده ست اين نز آسمان ـ اي آسمان! ـ
زاده اندر كارگاه رنج انسانست اين
او نمي ميرد كه ميجوشد زمعناي حيات
تن ندارد او كه سر تا پا همه جا نست اين
هر كه را كشتند در او بار ديگر زاده شد
گر مسيحي هست هان عيساي دورانست اين
ما اگر مرديم يا مانديم هرگز نيست غم
او بماند او كه جان و روح ايران است اين
مزمور شب دراز
به جستجوي بهشت
پله پله،
تا اعماق دوزخ فرو شدم و به نهايت گام نهادم
به زمستان و باغهاي خاكستر
آنجا كه جهان شرمگين عرياني خويش است
و نگاه انسان
حجاب از آفاق بي شكوه حقارتهاي پر عظمت فرو مي نهد.
به جستجوي بهشت
به نهايت گام نهادم
به نطع
و تيغ
و ترازو
به انتهاي زمين و آسمان
و جام زرين شوكران يقين
كه بر آبي بي مرز ، خورشيدي تلخ بود.
آنجا كه رمه هاي ابلق پرهيزگاران در غبار مي گذشتند
و دوزخيان بهشت را خشت بر خشت مي نهادند.
اين چنين
موذنان يگانگي انسان را آواز دادند
رستاخيزآغاز شد
تيغ فرودآمد و ترازو فرا شد،
بهشت و دوزخ اما…
دروازه هاي خويش را بر من فرو بستند!
در واپسين فصل شبي دراز
نصيب من جام شوكران يقين
و رجعتي ديگر تا زمين بود
نصيب من نگاهي ديگر با زمين
و مزموري ديگر گون با انسان بود…
پايان بخش اول